...

...

من اما فکر می‌کنم این‌طور نیست که آدم "تنها" یک نیمه داشته باشد. هر آدمی تکه‌های زیادی دارد که این‌ور و آن‌ور پخش‌اند و هر کدام‌شان به کاری می‌آید. این‌که بعضی‌ها بعد از مدتی زندگی کردن با شخصی، اظهار می‌دارند که آن شخص، آن نیمه‌ی گم‌شده‌شان است، شاید علت‌اش آن است که بعد از مدتی با فرد مذکور، اُخت می‌شوند و یک چیزهایی را در شخصیت خودشان از دست می‌دهند که باعث می‌شود بگویند آن آدم نیمه‌ی دیگرشان است. آن آدم ِ دیگر هم به همین منوال، یک سری از خصوصیات شخصیتی‌اش را از دست می‌دهد که باعث می‌شود آن دیگری چنان چیزی را در موردش ابراز کند.
بعضی‌ها هم از همان اول، فردی را به عنوان "نیمه‌ی گم‌شده‌"‌شان نام‌گذاری می‌کنند؛ که اگر بدونِ هیچ اطلاعی از شخصیت و زندگی فرد مزبور باشد، یک احساساتی‌گری بیهوده است، و اگر با اطلاعات هم به این نتیجه برسند، که باز برمی‌گردیم به بند بالا. (و بر همگان واضح و مبرهن است که انسان می‌تواند گاهی حتی با وجود ِ مدت ِ کم ِ آشنایی، شخصی را در حدّ ِ بسیار خوبی بشناسد.)
همین آدم را اگر بگذاری کنار ِ آدم ِ دیگری که تا حدودی با شخصیت‌اش هم‌خوان است، و آن آدم ِ قبلی را از زندگی‌اش حذف کنی، ممکن است بعد از مدتی عین ِ همان اظهار نظر اول را، در مورد دومی هم بکند و الخ.
این است که آدم‌ها در ذهن ِ من، تبدیل می‌شوند به یک تکه‌ی کوچک از پازلی که بی‌نهایت تکه دارد؛ و تنها فرصت و موقعیت رویارویی با تعداد معدودی از تکه‌هایشان را دارند. و این‌چنین اظهار داشتن که: "او تنها نیمه‌ی دیگر من است"، به نظرم شانس کشف کردن هزاران انسانِ جذّاب ِ دیگر را، از آدم می‌گیرد؛ و آدم خسته می‌شود.
خیلی پیش می‌آید که آدم یکی را ببیند و بگوید: "اوه! اون همزاد ِ من تو موسیقی ئه!" یا "فلانی نیمه‌ی دیگه‌ی من تو رفتار و طرز برخورده. ببین چه با همه با ملایمت و آرومی برخورد می‌کنه!"
از این چیزها زیاد پیش میاد. میدون دادن به طرز تفکر ِ "نیمه‌ی گم‌شده"، باعث می‌شه نتونی تکه‌های شخصیتی‌ت رو کامل کنی. چون به هر حال، هر آدمی، توی یک چیزی سَره! و اگه بخوای به همون یه نفر قناعت کنی، مثل اینه که بالکل منکر بی‌نهایت ابعاد شخصیتی‌ت بشی.
یک نکته‌ی قابل توجه ِ دیگر این است که، تو، در یک زمان، تنها عاشق "یکی" از این چندین و چند "تکه‌ی گم‌شده"‌ات می‌شوی. و همان است که یکی‌شان برایت مهم‌تر از بقیه می‌شود. وگرنه، عاشق ِ یکی‌شان شدن، دلیل بر نفی وجود بقیه‌شان نیست.

خیال است دیگر
یک وقت‌هایی هی پرداختن‌اش می‌گیرد

دلم مدام چیز های محال میخواهد.
همیشه واقعیت فرسنگ ها دور تر از خیالاتم نشسته و سری تکان میدهد.

من فک نکنم هیچ وقت بتونم عاشق بشم امروز خانوم الف هم بهم گفت .

چجوریه که من قلب هرتی نمی افته پایین؟ 

واسه خودم نگرانم.

یه وقتایی مثه این‌روزا که ذهنم پخشه رسمن و هیچ‌جوره تمرکزم نمیاد، از قضای روزگار و طبق قانون مورفی و الخ، هزار و یک کار نصفه نیمه و تمرکز-لازم هست که باید انجامشون بدم. حالا تا یه جاهایی‌شو به هر ترفندی شده جمع می‌کنم بره، اما یه جاهایی‌ام هست که رسمن کم میارم، نمی‌کشم. بعد خوب نه که آدم بخواد تنبلی کنه یا سوء استفاده یا چی، اما دلش می‌خواد تو اون استارت اول‌ه، یکی یه کمک کوچیک بکنه، یه هل کوچیک بده تا راه بیفته. بعد یه هم‌چین وقتایی، می‌بینی آدما اصن حواسشون نیست نگات کنن ببینن رنگ و روت پریده، حال خوشی نداری، مثه همیشه‌ت نیستی، ... . همون قدم اول آب پاکی رو می‌ریزن رو دستت که «اون اعتماد به نفس‌ت کوش پس؟... سعی‌تو بکن می‌تونی.... از تو بعیده...»
حالا که گذشت، ولی آدم آهنی هم حتا یه وقتایی زنگ می‌زنه، چه برسه به من که آدم هم نیستم حتا.
غُرَم بود خلاصه.

فرقی نداره کی
مهم اینه که یه روزی تو زندگیت بفهمی هیچی ارزششو نداشت

هیچی

فرقی نداره کی
اما وقتش که رسید
از اون موقع به بعد سن ات رو حساب کن

عید شما مبارک، دمب شما سه‌چارک

حیاط‌مون کلی حالش خوبه بس‌که غرق بنفشه و پامچال شده. لطفن حال امسال هم خوب بشه بنابراین!

دیروز چه یه‌هو پارسال شد

هی به خودم می گویم بعد این پست را بنویس اما نمی‌شود. من باید این پست را همین‌حالا درحالی که دلم دارد قار‌قور‌می‌کند، بنویسم. پست من راجع‌به آدم‌های خوب است. می‌دانید یک آدم‌هایی آدم‌های خوبی هستند اما فقط آدم‌های خوبی هستند و من می‌خواهم درباره‌ی فقطِ لعنتی‌شان بنویسم.

داستان آدم‌های خوب و فقط خوب یک داستان خیلی قدیمی‌ست. من می‌خواهم از آن‌ها توی رابطه بنویسم. این آدم‌های خوب لعنتی که نه می‌توانی ازشان جدا‌بشوی، نه می‌توانی ازشان جد‌ا‌نشوی. یعنی همه‌چیز برای این‌که آدم ازشان جدا‌شود فراهم‌است اما آدم جدا‌نمی‌شود. چرا؟ چون آدم‌های خوبی هستند. چون فقط آدم‌های خوبی هستند.

برای آدمی که ماییم، آفت‌ترین آدم‌ها برای بالندگی، همین آدم‌های خوبند. آدم‌های خوب اما خسته‌کننده. آدم‌هایی که هیچ‌چیزشان چیزی نیست که تو می‌خواهی و این را نفهمیدی تا باهاشان رفتی توی رابطه. بعدتر است که می‌فهمی کسی نیست که می‌خواهی... اما مهربان است. زیادی مهربان است. مواظبت است. همیشه هست... اما کسی نیست که تو را بشوراند. کسی نیست که روی آتش باشی از داشتنش. که هر‌لحظه برای داشتنش خراب‌شده‌باشی... که این یعنی هیچ‌کس را نداشتن. این یعنی بیچاره‌شدن. این یعنی زندگی خیلی‌فرساینده‌ای. این یعنی ملال. یعنی سرت توی آغوش کسی‌ست که خوب‌است اما فقط خوب‌است و هیچ‌چیز لعنتی دیگری نیست. بعد این را که می‌نویسم خواستم بگویم من تجربه‌ی لاغری دارم از آدم‌های خوب و فقط خوب. عذابش را اما با گوشت و پوست فهمیده‌ام. چون همان تجربه‌های لاغرم از آدم‌های فقط خوب مرا برای همیشه منزجر‌کرده از آدمی که تمام دلیلی که برای ادامه‌دادن به آدم می‌دهد، همان است که فقط "آخه فلانی خیلی آدم خوبیه".

بعد می‌دانی دلم‌می‌خواهد وقتی آن‌جور بی‌انرژی می‌بینمت بگویم جدا‌شو. بگویم خودت را بکش بیرون از این ملالی که ریخته توی زندگی‌ت اما نمی‌توانم. نمی‌توانم بگویم تمامش‌کن. بس که می‌دانم آدم خوبی‌ست... بس که جدا‌شدن کار لعنتی‌ای‌ست همیشه. بس که حق‌می‌دهم نتوانی اما دِ لامصب فقط آدم خوبی‌ست و جز این هیچ‌چیزی که نگهت دارد، نیست و امان از این نبودن. امان از آدم وقتی خوی سرکش عاصی‌ش را نادیده بگیرد و آرام بگیرد. امان از آدم. بعد این‌ها را می‌نویسم این‌جا برای تو چون نمی‌خوانی من را. چون حوصله‌نداری دیگر. اما همین‌جا کرور کرور آدم‌های دیگر را می‌شناسم که با کسی مانده‌اند چون آدم خوبی‌ست و آدم خوبی بودن این بهانه را از آدم می‌گیرد که به‌راحتی جدا‌شود. چون آدم بلد است از یک معتاد جدا شود، آدم بلد است از یکی که خیانت‌می‌کند جداشود، آدم بلد است از یکی که دیگر دوستش ندارد، جدا شود اما بلد‌نیست از آدمی که مجبورش‌می‌کند خیانت‌کند، خودش را رها‌کند. بلد نیست چون دوست داشتنِ باریکی را خوبی - و فقط خوبی- همیشه توی دل آدم نگه‌می‌دارد.

آدم خوبی داشتن خیلی خوب است به‌شرطی که تنها ویژگی آدم این نباشد که خوب است... مواظب است... مهربان است... بعد شاید شما این تجربه را نداشته‌باشید که یک آدمی توی زندگی‌تان فقط آدم خوبی بوده‌باشد، اگر نداشتید خواهش‌می‌کنم بگذارید آدمی که می‌داند من راجع‌به چه‌چیزی حرف‌می‌زنم، این را بخواند و رد‌شود و یقه‌ی ما را ول‌کنید. شما هم بخوانید و رد‌شوید چون شاید نمی‌دانید ما ناشکر نیستیم. بی‌لیاقت نیستیم که یکی که دوستمان دارد شعورش را نداریم بفهمیم که خب طبیعی‌ست که مهربان است، خوب است، فلان...یک احتمال کوچک بگذارید که شاید نمی‌دانید من از چه‌حدی از ملال حرف‌می‌زنم. از چه‌حدی از آزردگی فرساینده، از چه‌حدی از روزمرگی، از چه‌حدی از خستگی. از چه‌حدی از همه‌چیزهای‌ِتدریجیِ‌کشنده... آن آدمی که یکی را داشته که فقط آدم خوبی بوده، می‌داند من از چه‌چیزی حرف می‌زنم. بگذارید من و او بدانیم چه‌مان شده.
  

اهو نمی شوی به این جست و خیز گوسپند

چند وقتی ست که فهمیده ام چیزهای بزرگ افسرده ام می کنند، کارهای بزرگ، آرزوهای بزرگ، وقفه های بزرگ، غم های بزرگ،دنیای بزرگ... و عشق های بزرگ...

به طرز بی سابقه ای دلم از همه چی داره زده می شه

APPLY MIKONIM PAS HASTIM 

13\10\88

۱۰مهر

-  بغضم میگیره وقتی فکر میکنم دارم شاید بزرگ میشم.    

- دوس دارم شده همه کاری بکنم یا هیچ کاری نکنم یا بذارم اصلن هرکی هر کار میخواد بکنه ولی لحظه هام پیچیده و توهم توهم نشن..
- دلم میخواد سرمو فرو کنم تو بالشم گوله شم یه گوشه بذارم دنیا تموم شه بره انقدر که بی ظرفیتم
- من نیاز به مقدار زیادی امنیت خالص دارم 

- من
شخصیت داستانی بودم
که اشتباهاً
زنده شدم! 

- خیلی خستم.
دلم یه جای راحت میخواد که برم چند روز اونجا فقط بخوابم . 

-یکی بیاد منو بغل کنه.

نگرانم که رویاهایم، رویا باقی بمانند و من زندگیم را در حسرت تحقق شان سر کنم و هراسان که بعد از اینکه به وقوع پیوستند خاصیت جادویی شان را از دست بدهند و تبدیل به عادت شوند