...

...

نفهمیدیم کی دنیای‌مان پر شد از آدم‌هایی که فکر می‌کنند دغدغه‌های آنها فقط دغدغه‌اند. دغدغه‌های بقیه "توله‌ی سگ"ند.

تمام دنیا نباشد و یک خانه باشد که تو شب‌ها به آن برگردی.
دوستت دارم آفتابی‌ترین من. 

همش دلم میشکنه 

همش دلمو میشکونه

کاش تموم بشه

محو بشه

دیگه نباشه


صمیمیت؟
آره.. صمیمیت.. صمیمیتی که پا به سن گذاشته
که راحته.. نسبتن راحته
اما سنگینیه هست..
یه سایه ی سنگین
یه حس گس که مدام تو گوشت تکرار می کنه: نباید
...
شاید زمان لازم داشته باشه..
شاید حتا زمان هم درستش نکنه
نمی دونم
..
اما می دونم اون حسی که باید باشه، نیست
اون سبکیه، اون راحتیه، اون ول کردن خودت به دست جریانی که ببرتت.. اون نیست
..
و از اون گذشته هنوز مرزی هست که نمی خوای ازش رد شی
که نمی خوای تجربه ش کنی
..


چیزی در من گم شده
انگار کلافی باشم درهم تنیده
دنبال نشانی آشنا از چیزی که باید جایی همین حوالی باشد، اما نیست
نیست و نمی شود بی بودنش راهی شد
...
گمانم راه زیادی مانده تا بودنش
اگر راهی در کار باشد..

با تمام این ها صمیمیتی هست که پا به سن گذاشته
صمیمیتی دوست داشتنی..

شب‌ها سخت خوابم می‌برد. کم‌ضررترین قرص را هم بخورم، روز کسل‌ام، نیمه‌خواب، و باز شب، بی‌خواب. سیکل بی‌فایده.

تا می‌توانم به تخت‌خواب رفتن را به تاخیر می‌اندازم که گرفتار چشم‌های بسته و بلندبلند حرف زدن توی سرم نشوم. اما باز هم هستند کلمه‌های ناگفته، ناگفته‌های هزاران سال پیش، که بازخواستم می‌کنند که چرا نگفتم‌شان. چه سگِ جان دارند به قول همشهری‌ها، این کلمات.

بهترین لحظه‌ی این وقت‌ها، یک آن است که می‌فهمم دارم می‌خوابم. از کجا می‌فهمم؟ توضیحش سخت است، می‌بینم که فکرها بی‌شکل می‌شوند، یا با منطقی جلو می‌روند که دیگر با واقعیت جور درنمی‌آید. انگار در ِآن دنیا را به رویم باز می‌کنند و همه‌چیز سبک می‌شود، شکل ابر، طبق قوانین سرزمین عجایب، خل‌خلکی.  

بعد فقط یک‌لحظه انگار هوشیار می‌شوم، آن‌قدر که می‌فهمم این آخرین چیزهایی که پشت پلک‌هایم گذشته، ربطی به بیداری ندارد، می‌فهمم دارم از کلمات خلاص می‌شوم و همه‌چیز دیگر یک‌جور دیگر است.

یک‌آن راحت می‌شوم، یعنی درست‌تر این‌که پیش از راحتی، به استقبالش می‌روم، ذوقش را می‌کنم و بعد... بعد چیزی یادم نمی‌ماند. خوابم برده است.

...

بگذریم که خواب‌ها خودشان آشفته‌اند، که گاهی لحظه‌ی بیدار شدن از همان خوابی که تشنه‌اش بودم، خودش می‌شود یک آخیش عمیقِ عمیق.

...

یک‌وقتی همین‌جا نوشته بودم آدم‌هایی که دوستشان دارم خوب نمی‌خوابند و من خوب می‌خوابم.

نوشته بودم چه سخت است این که نمی‌توانی از خوابت به کسی بدهی که دوستش داری.

خب، دست‌کم حالا من هم دیگر خوب نمی‌خوابم.

دیدی یه وقتایی یهو همه با هم میرن؟ یکی میره مسافرت، یکی میمیره، یکی میره یه شهر دیگه زندگی کنه و اونوقت تو تازه وقت پیدا کردی برای همه آدمایی که رفتن

دلم گرفت

از آدم ضعیف بدم میاد

از پسر ضیعف بدم میاد...
چون بزرگترین عوضی جهان میتونه بشه


از دختر ضیعف بدم میاد...
چون بزرگترین ان جهان میتونه بشه

از "آدم" ضعیف
بدم میاد!

خواب دیدم با بیل کلینتن دعوام شده. سر چى یادم نمیاد ولى قضیه یه ربطى به هرى پاتر داشت.

این‌همه وقته داری می‌نویسیا، به محض این‌که مجبور می‌شی چار خط محترم و موضوع‌دار بنویسی به کل می‌شی بلَنک، می‌مونی توش.

یعنی یکی از بزرگ‌ترین شانس‌های زندگی من، همانا معتاد نشدن‌ام بوده بی‌شک. بس‌که آدمِ تَرک کردن نیستم من. نه که نتوانم‌ها، نه. بس‌که به هیچ قیمتی حاضر نیستم لذت‌های چشیده‌ام را بگذارم کنار، بی‌خیالِ دوباره چشیدن‌شان شوم، دوباره تن‌دادن بهشان.

چه بی تفاوتی شدم من نسبت .........

باورم نمیشه

راضیم از خودم

خوشالم

عید شده

شمام خوشال باشین

سال قبل خوب بود

بدم بود

ولی بود دیگه تموم شد

من خوشالم شمام باشین

عوض شدم خیلی حتی با 1 ماه پیشم هم فرق میکنم 

اینم دوس دارم و خوشالم 

شمام باشین

من امسال باز موفق میشم و موفق تر از پارسال

خوشالم

مهربون باشین همو دوس داشته باشین 

ماچ به همتون بغل سفت حتی






می‌گه سه تا جایزه‌ی هیجان‌انگیز داری
گذاشته‌م یه وقتی که حال‌ت خوش نبود بدم به‌ت خوش‌حال شی
خبر نداره امسال هیچی نمی‌تونه ناخوش‌ام کنه
امسال یه زنِ قوی‌ام که حال‌ش خوبه و چشاش داره یواشکی واسه خودش برق می‌زنه
جایزه‌هامو بگو تارعنکبوت می‌بندن طفلیا

دیدی وقتی آقایون خردسال تو روابط کاری می‌خوان محترم و جاافتاده به نظر بیان و طرف روشون حساب باز کنه می‌رن ریش می‌ذارن؟
خوب من که نمی‌تونم ریش بذارم چه جوری بزرگ‌تر از سنم به نظر بیام لطفا؟ حالا اصن بزرگ‌تر از سنم هم نخواستیم، هم‌سن خودم هم به نظر برسم کارم راه میفته.