نفهمیدیم کی دنیایمان پر شد از آدمهایی که فکر میکنند دغدغههای آنها فقط دغدغهاند. دغدغههای بقیه "تولهی سگ"ند.
شبها سخت خوابم میبرد. کمضررترین قرص را هم بخورم، روز کسلام، نیمهخواب، و باز شب، بیخواب. سیکل بیفایده.
تا میتوانم به تختخواب رفتن را به تاخیر میاندازم که گرفتار چشمهای بسته و بلندبلند حرف زدن توی سرم نشوم. اما باز هم هستند کلمههای ناگفته، ناگفتههای هزاران سال پیش، که بازخواستم میکنند که چرا نگفتمشان. چه سگِ جان دارند به قول همشهریها، این کلمات.
بهترین لحظهی این وقتها، یک آن است که میفهمم دارم میخوابم. از کجا میفهمم؟ توضیحش سخت است، میبینم که فکرها بیشکل میشوند، یا با منطقی جلو میروند که دیگر با واقعیت جور درنمیآید. انگار در ِآن دنیا را به رویم باز میکنند و همهچیز سبک میشود، شکل ابر، طبق قوانین سرزمین عجایب، خلخلکی.
بعد فقط یکلحظه انگار هوشیار میشوم، آنقدر که میفهمم این آخرین چیزهایی که پشت پلکهایم گذشته، ربطی به بیداری ندارد، میفهمم دارم از کلمات خلاص میشوم و همهچیز دیگر یکجور دیگر است.
یکآن راحت میشوم، یعنی درستتر اینکه پیش از راحتی، به استقبالش میروم، ذوقش را میکنم و بعد... بعد چیزی یادم نمیماند. خوابم برده است.
...
بگذریم که خوابها خودشان آشفتهاند، که گاهی لحظهی بیدار شدن از همان خوابی که تشنهاش بودم، خودش میشود یک آخیش عمیقِ عمیق.
...
یکوقتی همینجا نوشته بودم آدمهایی که دوستشان دارم خوب نمیخوابند و من خوب میخوابم.
نوشته بودم چه سخت است این که نمیتوانی از خوابت به کسی بدهی که دوستش داری.
خب، دستکم حالا من هم دیگر خوب نمیخوابم.
دیدی یه وقتایی یهو همه با هم میرن؟ یکی میره مسافرت، یکی میمیره، یکی میره یه شهر دیگه زندگی کنه و اونوقت تو تازه وقت پیدا کردی برای همه آدمایی که رفتن
اینهمه وقته داری مینویسیا، به محض اینکه مجبور میشی چار خط محترم و موضوعدار بنویسی به کل میشی بلَنک، میمونی توش.
خوشالم
عید شده
شمام خوشال باشین
سال قبل خوب بود
بدم بود
ولی بود دیگه تموم شد
من خوشالم شمام باشین
عوض شدم خیلی حتی با 1 ماه پیشم هم فرق میکنم
اینم دوس دارم و خوشالم
شمام باشین
من امسال باز موفق میشم و موفق تر از پارسال
خوشالم
مهربون باشین همو دوس داشته باشین
ماچ به همتون بغل سفت حتی