هی به خودم می گویم بعد این پست را بنویس اما نمیشود. من باید این پست را همینحالا درحالی که دلم دارد قارقورمیکند، بنویسم. پست من راجعبه آدمهای خوب است. میدانید یک آدمهایی آدمهای خوبی هستند اما فقط آدمهای خوبی هستند و من میخواهم دربارهی فقطِ لعنتیشان بنویسم.
داستان آدمهای خوب و فقط خوب یک داستان خیلی قدیمیست. من میخواهم از آنها توی رابطه بنویسم. این آدمهای خوب لعنتی که نه میتوانی ازشان جدابشوی، نه میتوانی ازشان جدانشوی. یعنی همهچیز برای اینکه آدم ازشان جداشود فراهماست اما آدم جدانمیشود. چرا؟ چون آدمهای خوبی هستند. چون فقط آدمهای خوبی هستند.
برای آدمی که ماییم، آفتترین آدمها برای بالندگی، همین آدمهای خوبند. آدمهای خوب اما خستهکننده. آدمهایی که هیچچیزشان چیزی نیست که تو میخواهی و این را نفهمیدی تا باهاشان رفتی توی رابطه. بعدتر است که میفهمی کسی نیست که میخواهی... اما مهربان است. زیادی مهربان است. مواظبت است. همیشه هست... اما کسی نیست که تو را بشوراند. کسی نیست که روی آتش باشی از داشتنش. که هرلحظه برای داشتنش خرابشدهباشی... که این یعنی هیچکس را نداشتن. این یعنی بیچارهشدن. این یعنی زندگی خیلیفرسایندهای. این یعنی ملال. یعنی سرت توی آغوش کسیست که خوباست اما فقط خوباست و هیچچیز لعنتی دیگری نیست. بعد این را که مینویسم خواستم بگویم من تجربهی لاغری دارم از آدمهای خوب و فقط خوب. عذابش را اما با گوشت و پوست فهمیدهام. چون همان تجربههای لاغرم از آدمهای فقط خوب مرا برای همیشه منزجرکرده از آدمی که تمام دلیلی که برای ادامهدادن به آدم میدهد، همان است که فقط "آخه فلانی خیلی آدم خوبیه".
بعد میدانی دلممیخواهد وقتی آنجور بیانرژی میبینمت بگویم جداشو. بگویم خودت را بکش بیرون از این ملالی که ریخته توی زندگیت اما نمیتوانم. نمیتوانم بگویم تمامشکن. بس که میدانم آدم خوبیست... بس که جداشدن کار لعنتیایست همیشه. بس که حقمیدهم نتوانی اما دِ لامصب فقط آدم خوبیست و جز این هیچچیزی که نگهت دارد، نیست و امان از این نبودن. امان از آدم وقتی خوی سرکش عاصیش را نادیده بگیرد و آرام بگیرد. امان از آدم. بعد اینها را مینویسم اینجا برای تو چون نمیخوانی من را. چون حوصلهنداری دیگر. اما همینجا کرور کرور آدمهای دیگر را میشناسم که با کسی ماندهاند چون آدم خوبیست و آدم خوبی بودن این بهانه را از آدم میگیرد که بهراحتی جداشود. چون آدم بلد است از یک معتاد جدا شود، آدم بلد است از یکی که خیانتمیکند جداشود، آدم بلد است از یکی که دیگر دوستش ندارد، جدا شود اما بلدنیست از آدمی که مجبورشمیکند خیانتکند، خودش را رهاکند. بلد نیست چون دوست داشتنِ باریکی را خوبی - و فقط خوبی- همیشه توی دل آدم نگهمیدارد.
آدم خوبی داشتن خیلی خوب است بهشرطی که تنها ویژگی آدم این نباشد که خوب است... مواظب است... مهربان است... بعد شاید شما این تجربه را نداشتهباشید که یک آدمی توی زندگیتان فقط آدم خوبی بودهباشد، اگر نداشتید خواهشمیکنم بگذارید آدمی که میداند من راجعبه چهچیزی حرفمیزنم، این را بخواند و ردشود و یقهی ما را ولکنید. شما هم بخوانید و ردشوید چون شاید نمیدانید ما ناشکر نیستیم. بیلیاقت نیستیم که یکی که دوستمان دارد شعورش را نداریم بفهمیم که خب طبیعیست که مهربان است، خوب است، فلان...یک احتمال کوچک بگذارید که شاید نمیدانید من از چهحدی از ملال حرفمیزنم. از چهحدی از آزردگی فرساینده، از چهحدی از روزمرگی، از چهحدی از خستگی. از چهحدی از همهچیزهایِتدریجیِکشنده... آن آدمی که یکی را داشته که فقط آدم خوبی بوده، میداند من از چهچیزی حرف میزنم. بگذارید من و او بدانیم چهمان شده.
اهو نمی شوی به این جست و خیز گوسپند