گاهی نیازی به فاصله است
گذشت زمان،
تا زخم ها درمان یابند
و سرخورده گی ها
چون خطاهای کوچکی شناخته و
پذیرفته شوند!
آن گاه
در با احتیاط باز خواهد شد
و تو اجازه بازگشت دوباره خواهی داشت
به زنده گی من!
سرعت درس خوندن و ایضاً مقاله خوندنم کاملا مورچه وار شده تمام هفته واسه این 3 این روز
تعطیلی خوشحال بودم الان که می بینم ،از برنامم عقبم.
خدایااااااااااااااااا چرا هیچی طبق برنامم پیش نمیره؟
احوال این روزهای من را بخواهید خبری نیست جز تلخی تند و گزنده که زیر لایه های پوستم نفوذ کرده ، از رگ و پی گذشته و به استخوان رسیده. این روزها حرف نمی زنم ، نمی نویسم ؛ به چشم آدمها نگاه نمی کنم نکند که تلخیم از زیر پوست بجهد بیرون - روی پوستشان - یا در چشمهایشان بنشیند.
من تمام تلاشم را می کنم که این تلخی از من به بیرون تراوش نکند اما گاهی نمی شود. انگار که یک جوی کوچکی باز می شود و من آدمها را آزار می دهم. خودم را هم
اولین بار است که اینهمه تلخم و اولین بار است که دیگر علاقه ای به تلاش برای کم کردنش ندارم.
من اما فکر میکنم اینطور نیست که آدم "تنها" یک نیمه داشته باشد. هر آدمی تکههای زیادی دارد که اینور و آنور پخشاند و هر کدامشان به کاری میآید. اینکه بعضیها بعد از مدتی زندگی کردن با شخصی، اظهار میدارند که آن شخص، آن نیمهی گمشدهشان است، شاید علتاش آن است که بعد از مدتی با فرد مذکور، اُخت میشوند و یک چیزهایی را در شخصیت خودشان از دست میدهند که باعث میشود بگویند آن آدم نیمهی دیگرشان است. آن آدم ِ دیگر هم به همین منوال، یک سری از خصوصیات شخصیتیاش را از دست میدهد که باعث میشود آن دیگری چنان چیزی را در موردش ابراز کند.
بعضیها هم از همان اول، فردی را به عنوان "نیمهی گمشده"شان نامگذاری میکنند؛ که اگر بدونِ هیچ اطلاعی از شخصیت و زندگی فرد مزبور باشد، یک احساساتیگری بیهوده است، و اگر با اطلاعات هم به این نتیجه برسند، که باز برمیگردیم به بند بالا. (و بر همگان واضح و مبرهن است که انسان میتواند گاهی حتی با وجود ِ مدت ِ کم ِ آشنایی، شخصی را در حدّ ِ بسیار خوبی بشناسد.)
همین آدم را اگر بگذاری کنار ِ آدم ِ دیگری که تا حدودی با شخصیتاش همخوان است، و آن آدم ِ قبلی را از زندگیاش حذف کنی، ممکن است بعد از مدتی عین ِ همان اظهار نظر اول را، در مورد دومی هم بکند و الخ.
این است که آدمها در ذهن ِ من، تبدیل میشوند به یک تکهی کوچک از پازلی که بینهایت تکه دارد؛ و تنها فرصت و موقعیت رویارویی با تعداد معدودی از تکههایشان را دارند. و اینچنین اظهار داشتن که: "او تنها نیمهی دیگر من است"، به نظرم شانس کشف کردن هزاران انسانِ جذّاب ِ دیگر را، از آدم میگیرد؛ و آدم خسته میشود.
خیلی پیش میآید که آدم یکی را ببیند و بگوید: "اوه! اون همزاد ِ من تو موسیقی ئه!" یا "فلانی نیمهی دیگهی من تو رفتار و طرز برخورده. ببین چه با همه با ملایمت و آرومی برخورد میکنه!"
از این چیزها زیاد پیش میاد. میدون دادن به طرز تفکر ِ "نیمهی گمشده"، باعث میشه نتونی تکههای شخصیتیت رو کامل کنی. چون به هر حال، هر آدمی، توی یک چیزی سَره! و اگه بخوای به همون یه نفر قناعت کنی، مثل اینه که بالکل منکر بینهایت ابعاد شخصیتیت بشی.
یک نکتهی قابل توجه ِ دیگر این است که، تو، در یک زمان، تنها عاشق "یکی" از این چندین و چند "تکهی گمشده"ات میشوی. و همان است که یکیشان برایت مهمتر از بقیه میشود. وگرنه، عاشق ِ یکیشان شدن، دلیل بر نفی وجود بقیهشان نیست.