...

...

دیدی میخوای نفس بکشی نمیتونی ؟ باید زور بزنی تا نفست بره تو ؟ 
دیدی میخوای آب دهنت رو قورت بدی نمیتونی ؟ دوباره سعی میکنی ٬ بازم نمیتونی . یه چیزی گیر کرده تو گلوت که نه میذاره چیزی بره پایین نه میذاره حرفی از اون تو بیاد بیرون ؟ 
دیدی آدمایی که وقتی که باید باشن نیستن ؟ دیدی معمولاً وقتی که دیر شده میان و هستن و اصلاً یادشون میره وقتی که باید میبودن نبودن ؟ 
دیدی یه چیزی رو احساس میکنی که اصلاً نمیتونی بگی چیه ٬ حتی به خودت ؟ هر چی که بگی نیست ولی یه چیزی هست به خصوص که خیلی هم چیز گهیه . 
دیدی خدا نیست ؟ 
دیدی یه نیم ساعت به کیبورد نیگا میکنی که یه چیزی بنویسی فقط دستات رو میبینی که همین جوری فلج افتادن اون رو و تکون نمیتونن بخورن ؟ 
دیدی داری تموم میشی ؟ 
دیدی حتی دیگه مرحوم هم نمیتونی بشی ؟ 
دیدی دیگه هیچ رنگی هیچ معنی واست نمیده ؟ 
دیدی به خودت نیگا میکنی هیچی نمیبینی ؟ 
دیدی از بودن و نبودنت حالت به هم میخوره ؟ 
دیدی از هیچ موسیقی ای نمیتونی لذت ببری ؟ 
دیدی هیچ عکسی رو نمیتونی نیگا کنی ؟ 
دیدی ؟ 

می بینی چه بزرگ شده م؟
دیگه همه ش چشمم به در نیست.
حالا یاد گرفته م به دیوار خالی روبرو نگاه کنم.
بزرگ ترم می شم حالا،
وایستا.

بالاخره این بغض ترکید پیش ادمی و جایی که نباید