یه وقتایی مثه اینروزا که ذهنم پخشه رسمن و هیچجوره تمرکزم نمیاد، از قضای روزگار و طبق قانون مورفی و الخ، هزار و یک کار نصفه نیمه و تمرکز-لازم هست که باید انجامشون بدم. حالا تا یه جاهاییشو به هر ترفندی شده جمع میکنم بره، اما یه جاهاییام هست که رسمن کم میارم، نمیکشم. بعد خوب نه که آدم بخواد تنبلی کنه یا سوء استفاده یا چی، اما دلش میخواد تو اون استارت اوله، یکی یه کمک کوچیک بکنه، یه هل کوچیک بده تا راه بیفته. بعد یه همچین وقتایی، میبینی آدما اصن حواسشون نیست نگات کنن ببینن رنگ و روت پریده، حال خوشی نداری، مثه همیشهت نیستی، ... . همون قدم اول آب پاکی رو میریزن رو دستت که «اون اعتماد به نفست کوش پس؟... سعیتو بکن میتونی.... از تو بعیده...»
حالا که گذشت، ولی آدم آهنی هم حتا یه وقتایی زنگ میزنه، چه برسه به من که آدم هم نیستم حتا.
غُرَم بود خلاصه.