...

...

بعضی وقت‌ها هست در زندگانی
که آدم‌ها چاره‌شان یک بغلِ «بیا اصن بغل خودم خره» است

و لا ریبَ فیه

خوب تولدمه امروز

شاید این روزها زیادی خاکستری باشم ... اما خیلی مانده تا خاکستر باشم

بعضی آدم‌ها حضورشان نامحسوس است، قطره‌ای‌ست، باریک است.
 بی‌که حواس‌ات باشد راه‌شان را
می‌کشند می‌آیند توی زنده‌گی‌ت، بعد فکر می‌کنی حالا را بگذار بمانند، هر وقت خواستی بیرون‌شان می‌کنی، در را رو‌شان می‌بندی.
نمی‌شود اما، یک‌جورِ عجیبی نمی‌شود هیچ‌کارشان کرد. می‌خواهم بگویم اصلن مثل یک سم، یک سمِ رقیق، وارد خون‌ات می‌شوند.
 آغشته‌ات می‌کنند. این‌قدر اما دوزشان کم است که هی خیال می‌کنی هر وقت بخواهم ترک‌شان می‌کنم، خودم را ترک می‌دهم.
 اما یک‌هو چشم باز می‌کنی می‌بینی مسموم شده‌ای. تمام تن‌ات را سم گرفته، تمام رگ‌هات را. حالا نه می‌شود سم‌زدایی کنی‌،
 نه می‌شود بی‌آن زنده‌گی کنی. اصلن همین جاهای زنده‌گی‌ست که آدم باید حواس‌اش را جمع کند. که بی‌خودی خیال‌اش از بابت خودش راحت نباشد.
 که بی‌خودی خیال نکند هر چیزی دوره و زمان و سن و سال خودش را دارد و این‌ها. نه. انگار دنیا منتظر نشسته ببیند از چی داری حرف می‌زنی،
 چی را داری انکار می‌کنی که بردارد همان را صاف بگذارد جلوت، بعد تکیه بدهد عقب ته‌خندی بزند و همین‌جور نگاهت کند، عاقل اندر سفیه.