انگار یک جالباسی باشد گوشهی اتاق، ایستاده به تماشا، خاموش و بیکلام، آماده که بارت را به دوش بکشد. از بس میدانی آنجاست، حضورش را از یاد میبری. گاهی روزها و روزها میگذرند بیکه نگاهش کنی. عادت میکنی ایستاده باشد آنکنار، همان گوشهی همیشگی، خاموش و بیکلام. بعد یک روز، به روال همیشه میروی شالت را آویزان کنی، میبینی نیست. میبینی دیگر در اتاق نیست. هر چه میگردی نیست. به خاطر نمیآوری آخرین بار کِی آنجا بوده. به خاطر نمیآوری کِی رفته. یکهو حواست را جمع کردهای دیدهای نیست. نمیدانی کجا دنبالش بگردی. انگار هیچ از او نمیدانی. از اتاق میروی بیرون. میبینی روپوش و ژاکتات را از خودش تکانده، گذاشته روی دستهی مبل، صاف و مرتب. چترت را گذاشته همان پایین، روی زمین. رد بوی سیگار را میگیری میرسی به تراس. میبینی نشسته روی زمین، پایههایش را از لبهی بالکن آویزان کرده، تکیه داده به دیوار، سیگار میکشد.
آدم است دیگر
گاهی وقتها کش دروناش در میرود
اینجوریست که دیگر به هیچچیز و هیچکس کششاش نمیگیرد
میگویند آدمها نیاز دارند، کلن. انواع و اقسام، رنگ و وارنگ. میگویند آدمها نیاز دارند به همدلی، بالاتر از خیلی نیازهای دیگر. میگویند آدمها نیاز دارند گاهی فقط، یکی باشد که اوهوماوهوم کند برایشان. یکی باشد که بلد باشد تاییدشان کند صرفن. بلد باشد که وقتی دارند غر میزنند، دلشان گرفته، روحشان مچاله شده، حفرههای خالی دلشان زیادی بزرگ شده، دستی به مهر بکشد روی تنشان. پوستشان را لمس کند. و از این لمسکردن، پوست شکاف بردارد، آنقدر شفاف بشود که شکاف بردارد. جانِ جانِ جانشان بزند بیرون. خیالشان تخت بشود که کسی هست که دستشان را گرفته، همیشه. توفیری هم ندارد که این آدم، خانواده باشد، دوست باشد، عابری غریبه باشد، مردی/ زنی باشد که دمی پشتِ بار، گیلاسی به سلامتیشان رفته بالا، یا سگی باشد که صاف دارد با آن چشمهای خیسش توی چشم آدم نگاه میکند. میگویند آدمها خودشان نمیدانند معمولن، که تا چه حد همدلی گره از کارشان باز خواهد کرد، اخم و تَخمشان را پاک خواهد کرد، روحشان را جلا خواهد داد.
آدمها، همانقدر که به همدلی نیاز دارند، نیاز دارند که همدلی کنند. نیاز دارند که دست بکشند روی پوستِ نازکشدهی آدمهایی که دوستشان دارند. نیاز دارند که ببینند خودشان را که دارند نوازش میکنند خستهگی روحِ محبوبشان را. نیاز دارند که کسی باشد که همدلیاش را بیاورد پیش آنها. نیاز دارند که گوششان را بسپارند به حرفهای تلخ و شیرینِ نازنینِ زندهگیشان. نیاز دارند که در آغوش بکشند روح و تنِ انسانی را که بلد است به زندهگیِ نکبتشان رنگ بدهد. نیاز دارند که...
کلن آدمها نیاز زیاد دارند، میدانید؟ خیلی هم بلد نیستند این نیازهای ریز و درشتشان را به زبان آدمیزاد بگویند. خیلی هم بلد نیستند چهطور و کی، کجا، نیازهای دلبندهایشان را برآورده کنند. دردِ آدمبودن به همین جور چیزهاست.