انگار یک جالباسی باشد گوشهی اتاق، ایستاده به تماشا، خاموش و بیکلام، آماده که بارت را به دوش بکشد. از بس میدانی آنجاست، حضورش را از یاد میبری. گاهی روزها و روزها میگذرند بیکه نگاهش کنی. عادت میکنی ایستاده باشد آنکنار، همان گوشهی همیشگی، خاموش و بیکلام. بعد یک روز، به روال همیشه میروی شالت را آویزان کنی، میبینی نیست. میبینی دیگر در اتاق نیست. هر چه میگردی نیست. به خاطر نمیآوری آخرین بار کِی آنجا بوده. به خاطر نمیآوری کِی رفته. یکهو حواست را جمع کردهای دیدهای نیست. نمیدانی کجا دنبالش بگردی. انگار هیچ از او نمیدانی. از اتاق میروی بیرون. میبینی روپوش و ژاکتات را از خودش تکانده، گذاشته روی دستهی مبل، صاف و مرتب. چترت را گذاشته همان پایین، روی زمین. رد بوی سیگار را میگیری میرسی به تراس. میبینی نشسته روی زمین، پایههایش را از لبهی بالکن آویزان کرده، تکیه داده به دیوار، سیگار میکشد.
panj dafe poshte sare ham khoondamesh