من مو را اگر از ماست بکشم بیرون، میگذارمش یک گوشه. شاید کنج ذهنم بماند. بار بعد که پای آن سفره نشستم حواسم باشد ماستشان مو داشت. ولی برش نمیدارم داد و هوار کنم دور سفره بدوم نشان همه بدهم که هرکی هر چی خورده بالا بیاورد.
من راحتم که آدمها همان چیزی را نشانم بدهند که دوست دارند باشند. اگر مضحک بود جدیشان نمیگیرم. اگر بد بود، آزارنده بود، میگذارم کنار، معاشرت نمیکنم. قسم نخوردهام همه آدمهای دنیا را به راه بیاورم. مجبور نمیکنم کسی را که خودش را بهم ثابت کند. با هر کسی دوستی نمیکنم ولی برای گواهی دوستی دادن به آدمها انگشت توی همه سوراخهایشان نمیکنم که ببینم اینطور که آخشان درمیآید مطابق میل من هست یا نه. اهل تخفیف دادن و آسان گرفتن نیستم ولی عجلهای هم برای پس زدن آدمها ندارم.
من خیلی هنر کنم جای خودم را قاطی همین چهار تا آدم دور و برم بفهمم. به صف کردن آدمها و برچسب زدن و نقش دادن بهشان پیشکش.
فک کن
حتا حاج یونس فتوحی هم پای عشقش وایستاد
پ.ن. تازه اگه وبلاگی بود، بیشک تو وبلاگشم اعتراف میکرد، تازه لینکم میداد!
کاش آدم ها یاد می گرفتند رفتن هم مثل ماندن انتخابی ست.
اگر یکی خواست برود، اگر دوستش دارد/ یک روزی دوستش داشته، بگذارد برود.
همدیگر را زخمی نکنند. آزار ندهند.
برای زندگی کردن با هم، شرط های زیادی باید وجود داشته باشد ولی برای جدایی حتی یک شرط کافی ست. همین که یکی دیگر نخواهد. حتی نخواستن دو نفر هم لازم نیست. همین که یکی نخواهد بس است.