...

...

یه باتلاق پر از نفرت تو من هست
که هرازگاهی سرریز می‌کنه
چرکا از جداره‌هام بیرون می‌زنن
بوشون همه‌جا می‌پیچه
بعد خطوط فاصله دوباره سر زخما رو هم میارن
...
تا دفه‌ی بعدی که دوباره سر باز کنن و
بوشون همه‌جا رو برداره

ژانر: اینایی که وقتی فلان چیز جدیدو که یاد گرفتی براشون تعریف می‌کنی، سریع خودشونو می‌برن سه پله بالاتر از تو وای‌می‌ستونن که: همین؟ فلان چیزشو یاد نداده‌ن بهتون؟

من مو را اگر از ماست بکشم بیرون، می‌گذارمش یک گوشه. شاید کنج ذهنم بماند. بار بعد که پای آن سفره نشستم حواسم باشد ماست‌شان مو داشت. ولی برش نمی‌دارم داد و هوار کنم دور سفره بدوم نشان همه بدهم که هرکی هر چی خورده بالا بیاورد.
من راحتم که آدم‌ها همان چیزی را نشانم بدهند که دوست دارند باشند. اگر مضحک بود جدی‌شان نمی‌گیرم. اگر بد بود، آزارنده بود، می‌گذارم کنار، معاشرت نمی‌کنم. قسم نخورده‌ام همه آدم‌های دنیا را به راه بیاورم. مجبور نمی‌کنم کسی را که خودش را بهم ثابت کند. با هر کسی دوستی نمی‌کنم ولی برای گواهی دوستی دادن به آدم‌ها انگشت توی همه سوراخ‌هایشان نمی‌کنم که ببینم اینطور که آخ‌شان درمی‌آید مطابق میل من هست یا نه. اهل تخفیف دادن و آسان گرفتن نیستم ولی عجله‌ای هم برای پس زدن آدم‌ها ندارم.
من خیلی هنر کنم جای خودم را قاطی همین چهار تا آدم دور و برم بفهمم. به صف کردن آدم‌ها و برچسب زدن و نقش دادن بهشان پیشکش.

بعضی آدم‌ها مُوَلِد ملال‌اند. با خود گَرد کسالت حمل می‌کنند. به هر جایی اتفاقی چیزی که می‌رسند، شیره‌ی سرخوشی‌اش را می‌مکند، اندوهگین‌اش می‌کنند. شبیه عکس‌های سِپیا، فارغ از محتواشان، هاله‌ای از اندوه، هاله‌ای از ملال می‌پاشند به جانِ آدم. اول خیال می‌کنی ملالِ تزریقی‌شان را می‌شود مثل خاکِ قند از سر و روی‌ات بتکانی؛ اما چشم باز می‌کنی می‌بینی کسالتِ‌شان چون قشر ضخیمی از مربا سر و جان‌ات را آغشته کرده است.

خاطرات خانه‌ی ییلاقی --- ویرجینیا گلف

یه‌جا هست تو سکس اند د سیتی، کَری مدام با هر چیز کوچیکی بهانه‌گیری می‌کنه و غر می‌زنه و قهر می‌کنه و واکنش‌های اگزجره نشون می‌ده، آقای بیگ طفلی مات و متحیر می‌مونه که وا، چرا خب؟ چرا سر یه چیزِ به این کم‌اهمیتی‌ باید شاهد هم‌چین واکنشی باشه؟ کری انتظار داره آقای بیگ بره دنبالش، توجه ببینه ازش، اصرار و پافشاری ببینه، خواستن ببینه، خیالش راحت شه جاش امن شه بره پی کارش. آقای بیگ خنگه اما، صرفن کله‌شو می‌خارونه و هی نمی‌فهمه این دختره چشه، این دخترا چشونه اصن! به همین سادگی، به همین تکراری‌ای، به همین فاجعه‌گی.

almost done

پ.ن. خوبم.. خیلی..

چرا سرچشمه الهام بعد از امتحانات می خشکد؟

:نیشِ باز

شاعر می‌فرماد: دوس‌پسرتو تو فِر بده.
مایلم بدونم دقیقن چه کاری رو مد نظر داره شاعر؟

فک کن
حتا حاج یونس فتوحی هم پای عشقش وایستاد

پ.ن. تازه اگه وبلاگی بود، بی‌شک تو وبلاگشم اعتراف می‌کرد، تازه لینکم می‌داد!

آدم های زیادی نیستن که من اون قدر قوی بدونم شون که بتونم با خیال راحت جلوشون خودمو ول کنم و بشکنم و از هم بپاچی کنم
تو یکی از اون آدم هایی.
همیشه بودی.

آدم مثل چی دلتنگ می‌شه؟ مثل سگ؟ مثل خر؟ مثل کوه؟ مثل اقیانوس؟ مثل چی؟

همون.

رادیو زمانه

همین الان این دختر معروفه بهم گفت می خوام بذارمت تو نوبت مصاحبه

حیح

معروف شدیم خلاصه


کاش بفهمی

کاش آدم ها یاد می گرفتند رفتن هم مثل ماندن انتخابی ست.

اگر یکی خواست برود، اگر دوستش دارد/ یک روزی دوستش داشته، بگذارد برود.

همدیگر را زخمی نکنند. آزار ندهند.

 

برای زندگی کردن با هم، شرط های زیادی باید وجود داشته باشد ولی برای جدایی حتی یک شرط کافی ست. همین که یکی دیگر نخواهد. حتی نخواستن دو نفر هم لازم نیست. همین که یکی نخواهد بس است.


مسئله اینه که اون موقع اونقدر حالت خوبه که نمی‌خوایی بیایی سراغ کیبرد بنویسی، بعد هم که میایی بنویسی همه چی لوس به نظر می‌رسه. این حال این روزهاست.