...

...

آدم‌ها تمام می‌شوند. دیر و زود دارد، اما بالاخره تمام می‌شوند. تمام شدن بعضی‌ها فقط بند یک کلمه، یک جمله است. کسی حرفی را می‌زند و تو می‌دانی که همان لحظه برای تو تمام شد. احتمالا مبارزه می‌کنی و تلاش می‌کنی که فراموش کنی آن کلمه را، آن جمله را، ولی خودت هم می‌دانی که تمام شد. اینها از این حرف‌هایی است که همیشه ته دل طرف، پشت نقابش بوده اما یکبار بی احتیاطی کرده و گفته. قسم و آیه و از دهانم در رفت بعدش هم فایده ندارد. دردناکی اینطور تمام شدن ها مبارزه آدم با خودش است که حالا فراموش کنم یا نه. اما بالاخره دیر یا زود یک جور دیگر خودش را نشان می دهد.

بعضی‌ها هم به آرامی تمام می‌شوند. دیگر حرف مشترک نمی ماند. چقدر مگر آدم می‌تواند بنشیند و خاطره‌ها را مرور کند. یک جایی می‌بینی دیگر نمی توانی بشینی با طرف حتی حرف ساده بزنی. به خودت می‌گویی حالا بگویم که چه شود.می‌بینی حوصله حرف زدن هم نداری. این است که هی لبخندهای بی‌رنگ میزنی و دعا می‌‌کنی خودش بفهمد.

بعضی‌ها هم از اول تمام بودند. خودت را گول زده بودی همه این مدت. آن‌‌ها هم اصلا داخل بازی نیستند.

چیزی‌ که هست اینها شهامت می‌خواهد. این تمام کردن‌ها شهامت می‌خواهد. در هر حال تنها ماندن کار ساد‌ه‌ای نیست، و فقط هم تنها ماندن نیست. هزار و یک جور برچسب خوردن هم دارد که فلانی با همه همین است و یک مدت خوب است و بعد می‌رود و یحتمل بشنوی که خودت را می‌گیری و لابد با از ما بهتران می‌پری که دیگر با آن‌ها نمی‌پری و از این حرف‌ها که خب البته به تخم انسان بالغ هم نباید باشد. خودمان هم تمام می‌شویم برای بقیه. آدم که نباید فقط به بقیه لبخند کم‌رنگ بزند، باید لنز‌هایش را بکند توی چشم‌هایش و لبخندهای کم‌رنگ بقیه را هم ببیند.


پی‌نوشت: حیف است کسی تمام شود قبل از همسفری. سفر یا این تمام شدن را به تعویق می‌اندازد یا سریع ترش می کند که در هر دو حال نیکوست. 

شیخ حال نداشت عنوان بربگزیند

و غز نشسته‌بود و سر به جیب مراقبت فرو برده. مریدان گرد وی حلقه زده وی را گفتند شیخنا و مولانا، این چنین فرو، به چه تفکر کنی؟
از درون جیب ندا داد که های آدمیان، بدانید که23 سالگی مانند سرخک و آبله باشد، که هر آدمی‌زاده‌ای ناگزیر مبتلا گردد و دهان و مقعدش پولیش شود و از هفت وادی بلا گذر کند؛ ولی از آن گریزی نباشد و برخی تجربیات نیز بیاندوزد که در باقی عمر او را به کار آید، ولو با کونی پاره، که کون پاره را نیز به دیده تحقیر منگرید، باشد که در مسیر وادی استغنا به کار آید.
غز سپس سر برداشت و آهی جگر سوز از سویدای جان برآورد و قطره اشکی بفشاند و بیست وچهار ساله شد.

دیدی میخوای نفس بکشی نمیتونی ؟ باید زور بزنی تا نفست بره تو ؟ 
دیدی میخوای آب دهنت رو قورت بدی نمیتونی ؟ دوباره سعی میکنی ٬ بازم نمیتونی . یه چیزی گیر کرده تو گلوت که نه میذاره چیزی بره پایین نه میذاره حرفی از اون تو بیاد بیرون ؟ 
دیدی آدمایی که وقتی که باید باشن نیستن ؟ دیدی معمولاً وقتی که دیر شده میان و هستن و اصلاً یادشون میره وقتی که باید میبودن نبودن ؟ 
دیدی یه چیزی رو احساس میکنی که اصلاً نمیتونی بگی چیه ٬ حتی به خودت ؟ هر چی که بگی نیست ولی یه چیزی هست به خصوص که خیلی هم چیز گهیه . 
دیدی خدا نیست ؟ 
دیدی یه نیم ساعت به کیبورد نیگا میکنی که یه چیزی بنویسی فقط دستات رو میبینی که همین جوری فلج افتادن اون رو و تکون نمیتونن بخورن ؟ 
دیدی داری تموم میشی ؟ 
دیدی حتی دیگه مرحوم هم نمیتونی بشی ؟ 
دیدی دیگه هیچ رنگی هیچ معنی واست نمیده ؟ 
دیدی به خودت نیگا میکنی هیچی نمیبینی ؟ 
دیدی از بودن و نبودنت حالت به هم میخوره ؟ 
دیدی از هیچ موسیقی ای نمیتونی لذت ببری ؟ 
دیدی هیچ عکسی رو نمیتونی نیگا کنی ؟ 
دیدی ؟ 

می بینی چه بزرگ شده م؟
دیگه همه ش چشمم به در نیست.
حالا یاد گرفته م به دیوار خالی روبرو نگاه کنم.
بزرگ ترم می شم حالا،
وایستا.

بالاخره این بغض ترکید پیش ادمی و جایی که نباید

انگار یک جالباسی باشد گوشه‌ی اتاق، ایستاده به تماشا، خاموش و بی‌کلام، آماده که بارت را به دوش بکشد. از بس می‌دانی آن‌جاست، حضورش را از یاد می‌بری. گاهی روزها و روزها می‌گذرند بی‌که نگاهش کنی. عادت می‌کنی ایستاده باشد آن‌کنار، همان گوشه‌ی همیشگی، خاموش و بی‌کلام. بعد یک روز، به روال همیشه می‌روی شال‌ت را آویزان کنی، می‌بینی نیست. می‌بینی دیگر در اتاق نیست. هر‌ چه می‌گردی نیست. به خاطر نمی‌آوری آخرین بار کِی آن‌جا بوده. به خاطر نمی‌آوری کِی رفته. یک‌هو حواست را جمع کرده‌ای دیده‌ای نیست. نمی‌دانی کجا دنبالش بگردی. انگار هیچ‌ از او نمی‌دانی. از اتاق می‌روی بیرون. می‌بینی روپوش و ژاکت‌ات را از خودش تکانده، گذاشته روی دسته‌ی مبل، صاف و مرتب. چترت را گذاشته همان پایین، روی زمین. رد بوی سیگار را می‌گیری می‌رسی به تراس. می‌بینی نشسته روی زمین، پایه‌هایش را از لبه‌ی بالکن آویزان کرده، تکیه داده به دیوار، سیگار می‌کشد.

دل‌تنگی‌های آدمی؟
باد می‌برد آقا
سه‌سوت
کلن

یا هوا زیادی خوبه
یا من حالم خیلی خوبه
یا رفقا خیلی خوبن
هر چی که هست ازون وقتامه که راضی‌ام ازم با این دوستام
قدیم و جدید
دیگه شده‌ن آدمای خودت
شاخ و برگای اضافی ریخته حرف و حدیثا تموم شده
شدیم یه مشت آدمِ ندار
با یه سری قابلیت‌های جدید و عجیب
اما به شدت دوست‌داشتنی و کم‌یاب
به قول شهره یه مشت رفیقِ فرندز-طور
علی‌رغم خیلی چیزا
علی‌رغم همه‌چی
ازون چیزاست که باید حتمن زمان بگذره تا به‌دست بیاری‌ش
خیلی زمان

آدم است دیگر
گاهی وقت‌ها کش درون‌اش در می‌رود
این‌جوری‌ست که دیگر به هیچ‌چیز و هیچ‌کس کشش‌اش نمی‌گیرد‌

می‌گویند آدم‌ها نیاز دارند، کلن. انواع و اقسام، رنگ و وارنگ. می‌گویند آدم‌ها نیاز دارند به هم‌دلی، بالاتر از خیلی نیازهای دیگر. می‌گویند آدم‌ها نیاز دارند گاهی فقط، یکی باشد که اوهوم‌اوهوم کند برای‌شان. یکی باشد که بلد باشد تاییدشان کند صرفن. بلد باشد که وقتی دارند غر می‌زنند، دل‌شان گرفته، روح‌شان مچاله شده، حفره‌های خالی دل‌شان زیادی بزرگ شده، دستی به مهر بکشد روی تن‌شان. پوست‌شان را لمس کند. و از این لمس‌کردن، پوست شکاف بردارد، آن‌قدر شفاف بشود که شکاف بردارد. جانِ جانِ جان‌شان بزند بیرون. خیال‌شان تخت بشود که کسی هست که دست‌شان را گرفته، همیشه. توفیری هم ندارد که این آدم، خانواده باشد، دوست باشد، عابری غریبه باشد، مردی/ زنی باشد که دمی پشتِ بار، گیلاسی به سلامتی‌شان رفته بالا، یا سگی باشد که صاف دارد با آن چشم‌های خیسش توی چشم آدم نگاه می‌کند. می‌گویند آدم‌ها خودشان نمی‌دانند معمولن، که تا چه حد هم‌دلی گره از کارشان باز خواهد کرد، اخم‌ و تَخم‌شان را پاک خواهد کرد، روح‌شان را جلا خواهد داد.

آدم‌ها، همان‌قدر که به هم‌دلی نیاز دارند، نیاز دارند که هم‌دلی کنند. نیاز دارند که دست بکشند روی پوستِ نازک‌شده‌ی آدم‌هایی که دوست‌شان دارند. نیاز دارند که ببینند خودشان را که دارند نوازش می‌کنند خسته‌گی روحِ محبوب‌شان را. نیاز دارند که کسی باشد که هم‌دلی‌اش را بیاورد پیش آن‌ها. نیاز دارند که گوش‌شان را بسپارند به حرف‌های تلخ و شیرینِ نازنینِ زنده‌گی‌شان. نیاز دارند که در آغوش بکشند روح و تنِ انسانی را که بلد است به زنده‌گی‌ِ نکبت‌شان رنگ بدهد. نیاز دارند که...

کلن آدم‌ها نیاز زیاد دارند، می‌دانید؟ خیلی هم بلد نیستند این نیازهای ریز و درشت‌شان را به زبان آدمی‌زاد بگویند. خیلی هم بلد نیستند چه‌طور و کی، کجا، نیازهای دل‌بندهای‌شان را برآورده کنند. دردِ آدم‌بودن به همین جور چیزهاست.

تعطیلات خود را چگونه سپری می‌کنید؟

استراحت مطلق
بطالت کامل
لهو و لعب در حد امکان
کمی هم فکر و خیال

هیچ چیز با گذشت زمان آسان تر نمی شود
ما خسته تر می شویم
و تنهاتر
و پذیرش چیزها آسان تر می شوند ...

بعضی آدم‌ها هستند در زندگانی...
اممم..

بعضی آدم‌ها حضورشان این‌جوری‌‌ست که...
نتچ..

اصن دیدی وقتی تو کافه چایی سفارش می‌دی، آقای کافه‌چی برات یه بشقاب‌چه میاره که توش یه دستمال‌کاغذی چارتا شده‌ست، روش یه لیوان آب جوش و کنارشم یه تی-بگ.. بعد دیدی این آقاهای کافه‌چی هیچ‌وقت به مغزشون خطور نمی‌کنه یه ظرف سفالی کوچیک دیگه هم بیارن که اون تی-بگ خیس‌شده رو بشه گذاشت توش.. که آدم مجبور نباشه بذارتش کنار لیوان.. که هم بی‌ریخت شه، هم دستمال‌کاغذی‌ه نابود شه.. بعد دیدی وقتی تی-بگ‌ه رو می‌ذاری گوشه‌ی بشقاب، هرچه‌قدم حواس‌تو جمع کنی بالاخره یه گوشه‌ی کوچیک‌ش می‌گیره به دستمال و خیسیِ قهوه‌ای‌ش با یه سرعتِ یواش و ملایم راه میفته تو تنِ دستمال‌ه.. که همین‌جور که داری نرم‌نرمک با شکلاتِ رو کیک‌ت بازی می‌کنی، می‌بینی اون قهوه‌ایِ ملایمِ خیس از همون گوشه‌ی کوچیکِ بی‌هوا، نشت کرده به تمامِ دستمال‌ه، همه‌ی همه‌شو آغشته کرده، آروم و بی‌صدا..

بعضی آدما، خیلی-کم-آدمایی‌ هم هستن که حضورشون، بودن‌شون از همین جنسه.. که خیلی آروم گیر می‌کنن به یه گوشه‌ی زندگی‌ت، به یه گوشه‌ی کوچیک‌ش؛ بعد همین‌جور بی‌صدا و یواش نشت می‌کنن به زندگی‌ت، به تمام زندگی‌ت.. یه‌هو چشم باز می‌کنی می‌بینی روزهات چه‌همه آغشته‌ی اون آدمه‌ست، بی‌که حتا فکرشم کرده باشی.. که اصن شده جزو تیکه‌های اجتناب‌ناپذیر زندگی.. جزو اغلب‌هاش، جزو بایدهاش حتا..

و من چه‌همه دوستمشه این آغشته‌گیِ ملایمِ آروم رو..
بی‌که بخوام saveش کنم، نگرش دارم برای خودم..
که اصلن انگار ذات آغشته‌گی به همین جاری بودنِ مدامه.. به همین آرام لغزیدن‌های مکرر، به سُر خوردن‌های بی‌صدا.. لابد به گاهی هم افتادن‌ها و افتادن‌ها و دوباره باز بلند شدن‌ها و سُر خوردن‌ها.. سیالِ پاره‌خط‌های پیاپی..  
 

آدم‌ها
بوهای‌شان را با خودشان می‌آورند
جا می‌گذارند
و می‌روند.

آدم‌ها
می‌آیند و می‌روند
ولی
توی خواب‌های‌مان می‌مانند.

آدم‌ها
وقتی می‌آیند
موسیقی‌شان را هم با خودشان می‌آورند
و وقتی می‌روند
با خودشان نمی‌برند.

جا نگذارید
هر چی می‌آورید را با خودتان ببرید.
به خواب آدم برنگردید
آدم‌های گیج ِ سر به هوا.

می‌بینی؟
بعضی دوری‌ها دوستی نمی‌آورد

مرسده

 دوستش دارم که بلده از من حرف بکشه، که ابهام‌آمیزترین جمله‌هامو می‌فهمه و از یه جمله‌ی ساده دوهزارتا معنی‌ه ابلهانه در نمی‌آره، که قبل این‌که دچار سوءتفاهم بشه می‌پرسه.
دوستش دارم که ادعاهای دهن‌پر کن نداره، که این‌قدر اعتماد به نفس داره که خودشو با کسی مقایسه نکنه.
دوستش دارم که دوست داشتنش مجوز این نیست که تو زندگیم دخالت کنه.
دوستش دارم که اگه بخوام می‌تونم همه‌چی رو، همه‌ی همه چی رو واسش تعریف کنم.
دوستش دارم که می‌گه من اون قسمت شخصیتشو دیدم که تا حالا کسی ندیده.
دوستش دارم که شش ماهه دوستم داره. 

 
تویی که لازم نیست هیچ کاری بکنی
که اون قدر نازنینی که فقط بودنت و سکوتت و لبخندت دنیا رو تبدیل به جای بهتر، خیلی بهتری می کنه
که بی نظیری و من رسمن عاشقتم و اون قدر دوستت دارم که نمی دونم چی کارت باید بکنم
تو که یه دونه ای
تولدت مبارک