...

...

خالی از عاطفه و خشم

*

بعضی آدم‌ها ذاتِ بودن‌شان مثل بعضی تِرَک‌های مهجور بی‌نام و نشان‌ی است که می‌بینی همین‌جور سر به زیر و متواضعانه دارند برای خودشان خوانده می‌شوند توی پلیر، تو هم سوت‌زنان و توجه‌نکنان سرت به کار خودت گرم است که یک‌هو، چه می‌دانم، جمله‌ای، عبارتی، چیزیش توجهت را جلب می‌کند گیر می‌کنی بهش، دست از کار می‌کشی باقی صداها را قطع می‌کنی درست بشنویش ببینی چی می‌خواند، چی می‌گوید. بعد می‌زنی دوباره بیاید از اول بخواند این‌بار از همان اول هی گوشش می‌دهی هی دقت‌اش می‌کنی هی حواست بهش جمع می‌شود. بعد ناغافل می‌بینی راه افتاده آمده رفته توی فیوریت لیستت، آن بالا بالاها، هی تکرار می‌شود هی خودش را تکرار می‌کند هی تو هربار می‌شینی گوش می‌دهی‌ش بس‌که خسته نمی‌شوی از دستش. بعضی آدم‌ها خوب بلدند یک‌جور یواشِ بی سر و صدایی بیایند، نروند، بمانند بی‌که این آمدن و نرفتن و ماندن‌شان را به رخ بکشند. یک‌جور یواشی که اصلن از همان اول عادت‌ات می‌دهند به آمدن-نرفتن-ماندن‌شان، به بودن‌شان. یک‌هو چشم باز می‌کنی می‌بینی یکی این‌جاست که انگار هزار سال است بوده. که یادت نمی‌آید دنیا آن‌وقت‌های نبودنش چه شکلی بود، چه رنگی بود. بعضی آدم‌ها اصلن یک استعداد غریبی دارند در به جا گذاشتن ردهای نازک محو. یک جورِ خوبی بلدند تو را یاد خودشان بندازند هی، یادِ خودشان نگه‌دارند. خوب بلدند حواست را پرتِ خودشان کنند بی‌که صدایت زده باشند، بی‌که مجبورت کرده باشند، بی‌که اصلن کاری کرده باشند. گمانم آقای دنیا باید بردارد یک عالم ازین آدم‌ها را هی کپی‌شان کند کپی‌شان کند کپی‌شان کند بچسباندشان به در و دیوار شهر، به در و دیوار دنیا، بس‌که با بودن‌شان دنیا جای زندگی‌تری می‌شود.

من آدمِ کارهای بی‌اهمیت‌ام از اساس.. کارهای محض رضای خدا.. کارهایی که کلن به هیچ دردِ دیگری نمی‌خورند جز آن‌که آدم برای دل خودش انجام‌شان دهد.. همین‌جوری بی‌که کسی ازت خواسته باشد، یا بی‌که بخواهی به کسی تحویل‌شان بدهی.. به محض این‌که پای قول و قرار و چه می‌دانم، تعهد کاری و قرارداد و الخ می‌آید وسط اما، دُمِ الاغ درون‌م به خارش می‌افتد، اتوماتیک‌لی؛ بس‌که عادت کرده‌ام هر وقت بخواهم بروم هر وقت بخواهم نروم بی‌که مجبور باشم به کسی حسابی جوابی چیزی پس بدهم..

همین درس خواندن که عاشقشم مثلن، کافی‌ست یکی بیاید بگوید موظفی هفته‌ای سه روز بروی سر کلاس.. سه سوت نشده الاغ‌م فعال می‌شود.. یا مثلن‌تر همین استخر، بگویند برای سلامتی‌ت هم که شده باید یک شب در میان بروی شنا.. بی‌شک تا سال دیگر لب به استخر نمی‌زنم..

نمونه‌اش همین طرحی که باید تایپ کنم تا هفته‌ی دیگر تحویل بدهم..  رسمن تمام فعالیت‌های به‌دردبخور مغزی‌م مختل می‌شود از اساس.. نمونه‌ی دیگرتَرَش همین چار خط و نصفی ترجمه است که هی آویزان بورد اتاق مانده، تا کی نوبت‌ش شود..
آن سر جدی-گیری‌م هم خراب است تازه.. کافی‌ست یکی بخواهد یک‌خورده مرا از این‌قدری که هستم جدی‌تر بگیرد، چه می‌دانم، رویم حسابی چیزی باز کند.. سه سوت الاغ درون جفتک‌پراکنی‌اش شروع می‌شود، بی‌که دکمه یا افسارش دست من باشد.. لابد برای همین است که این‌همه عاشق حاشیه‌ام، عاشق پیاده‌رو، عاشق چیپس و ماست..

اصلن فکر کنم من یک‌ دنباله‌ای چیزی داشته‌ام، که در حین پروسه‌ی خلقت افتاده زیر میزی، جایی.. لابد مثل یکی از همین اکستنشن‌های فایرفاکس خودمان.. که اگر بود، اگر نصب شده بود رویم، می‌توانستم کلی موقعیت‌ها را، کارها را، آدم‌ها را جدی بگیرم جدی ادامه‌شان بدهم جدی‌جدی به یک جایی برسم برسانم‌شان.. نداریم اما که..

به مردی که با زن/زنان دیگری هم به جز تو دوست صمیمی‌ست اعتماد نکن.

بعضی دوستی‌ها بریک-آپ ناپذیرن دیگه. یعنی اون‌قدر بلاهای مختلف سر این رابطه اومده و دچار اصطکاک‌ شده و صیقل خورده و باد و بارون دیده، که دیگه عایق شده در برابر هر اتفاقی و هر شرایطی. من اون‌وقت کلی دوستمشونه این مدل دوستی‌هامو.
بعد خودمم خوب می‌دونم که آدم رابطه-ناپذیری هستم، مخصوصا تو روابط لانگ‌ترم یه خورده سر و کله زدن باهام سخته؛ ولی به خدا قدر این دوستی‌ها رو دیگه لااقل خوب می‌دونم. فقط نمی‌دونم چرا کتبی‌م بهتر از شفاهی‌مه!

شاید بشه
یه شب تا صبح
وقت گذاشت
و سعی کرد
یه آدم رو
شناخت
.
ولی هیچ کس نمی دونه
آدما
جدیدا
شب که میخوابن و  صبح که پا میشن
عوض میشن
شایدم
عوضی .

رهایی می‌آید سراغت، از همان ثانیه‌ای که بلیت را از آقای بلیت‌فروش می‌گیری، از همان لحظه‌ای که می‌شوی صاحب بلیت، صاحب سفر. درست از همان‌جا، از همان باجه‌ی فروش بلیت با خودم فکر می‌کنم تنهایی چه خوب است. کوله‌ام را می‌اندازم روی دوشم و دور می‌شوم. ساکت و سبک‌بال، میان ازدحام و شلوغی دوروبر.

Big boY

بالاخره یک روزی هم یکی باید بردارد چیزی بنویسد در ستایش آقاهای چهل‌وچندساله‌ی موجوگندمی. یکی که مجال‌اش را داشته باشد، واژگان‌اش مجال توصیف چهل‌وچندساله‌گی را داشته باشند جملات‌اش استواری و قوامِ چهل‌وچندساله‌گی را داشته باشند. که اصلن یکی باید بردارد بنویسد که چه‌جوری می‌نشیند روی مبل، خوش‌قامت، تکیه می‌دهد عقب، چارشانه‌گی‌ش عرض مبل را پر می‌کند، دست‌هایش را می‌گذارد روی دسته‌ها، قرص و مطمئن، شوخ و سرزنده نگاهت می‌کند که چی تو چشمات قایم کردی دختر. که اصلن انگار ذات چهل‌وچندساله‌گی، ذاتِ موجوگندمی بودن‌های حوالیِ چهل‌وچندساله‌گی بدجور گره خورده با این تکیه دادن به عقب، آرام و خونسرد، مطمئن از بودن‌اش، مطمئن از حجم‌ای که بودن‌اش جا می‌گذارد توی زندگی آدم. به سختی می‌شود یک مرد چهل‌وچندساله را نادیده گرفت. به سختی می‌شود از کنار آن‌همه آرامش و طمأنینه و اقتدار و شوخ‌طبعی گذشت و برنگشت، سر برنگرداند به هوای تماشای آن گَرد خاکستری دوست‌داشتنی، که نشسته روی موهاش، و این‌جور خواستنی‌اش کرده، این‌جور دنیادیده‌اش کرده، این‌جور دست‌نیافتنی‌ش. اصلن آقاهای چهل‌وچندساله یک هاله‌ای دارند دور خودشان، از بوی ادوکلن مخصوص آدم‌های چهل‌وچندساله گرفته تا بوی توتون پیپ‌شان تا بوی چرم جلد دفترشان، که آدم ناغافل هم که رد شود از کنارشان، نگاه‌‌هاتان هم که گره نخورد به یک‌دیگر، کافی‌ست از حوالی‌شان رد شوی تا پَرَت گیر کند به پَرِشان، گیر بیفتی توی محیط حضور خوش‌عطر و بوشان و دیگر دل نکنی پات را از دایره‌شان بگذاری بیرون. بعد اصلن این‌جوری‌ست که یک آهن‌ربای مغناطیسی دارند توی جیب‌شان، برای پرت‌کردنِ حواس زن‌های بیست ‌وچندساله. کلن سیم‌کشی مدارهای مغز آدم را می‌ریزند به هم. بس‌که بلدند یک‌جورِ خوبی دنیا را تماشا کنند بس‌که ماجرا از سر گذرانده‌اند بس‌که آب از سرشان گذشته. بعد یک‌جورِ خوبی همیشه چنته‌شان پر است از کلی تعبیرهای منحصربه‌خودشان، تعبیرهای جوگندمیِ از‌آب‌گذشته. بعد یک‌جورِ خوبی طنز خودشان را دارند، امضای شخصی خودشان را، پای هر اتفاق و هر حکایت‌ای. یک‌جور خون‌سردانه‌ای بلدند کل جهان‌بینیِ آدم را حواله دهند به یک جایی حوالیِ جنوب و بردارند به ریش کل زنده‌گی بخندند و بردارند تو را هم به ریش کل زنده‌گی بخندانند. زیر پاهاشان سفت است بس‌که یاد گرفته‌اند کجاها راه بروند و کجاها بشینند که سرشان نگیرد به طاق. بعد خوب بلدند تو را هوایی کنند که دنیا را همین‌جوری تماشا کنی که آن‌ها، یک‌ جورِ چهل‌وچندساله‌ی دنیادیده‌ی بی‌بندوباری. بعد خوب می‌دانند کجاها چشم‌هات برق می‌زند و کجاها قند توی دلت آب می‌شود و کجاها یک‌قدم برمی‌گردی سر جات و کجاها توی دلت چارزانو می‌شینی روبروشان. بعد اصلن دنیا یک‌جورِ خمیرطوری‌ست توی دست‌هاشان. دست‌هاشان بزرگ است و خط‌کشیده است و دود چراغ خورده و کار از گُرده‌ی چرخ گردون کشیده و حالا بین خودمان بماند، یک‌ جاهایی هم خوب دمار از روزگارِ چرخِ گردون درآورده. به این جاهای حکایت‌ها که می‌رسیم، من غش‌غش خنده‌ام را سَر می‌دهم تو هوا و یک شوخ‌چشمی و بلندطبعیِ چهل‌وچندساله‌ای سُر می‌خورد رو خنده‌هام.

نکنید اقا جان، نکنید


«وی نید تو تاک» اصولن جمله‌ای‌ست تهدیدی! یعنی هیشکی برای قربون صدقه رفتن قبلش اعلام نمی‌کنه
 که باید با هم صحبت کنیم. حالا این به خودیِ خود ایرادی نداره.
اما آخه چرا کله‌ی صبح برمی‌دارین زنگ می‌زنین که شب که اومدی باید با هم حرف بزنیم. یا چرا ورمی‌دارین میل می‌زنین که هفته‌ی آینده باید
راجع به یه موضوع مهمی باهات صحبت کنم.
 یا چرا از وسط کاغذماغذا یه‌هو سرتونو میارین بالا که کارم تموم شد حرف دارم باهات.

خوب چه کاریه آخه! اگه قراره حرفه زده بشه، بذارین همون شب که اومدم خونه، همون هفته‌ی آینده که همو دیدیم، همون کارِت که تموم شد شروع کنین حرف‌تونو زدن. دیگه
آنونس و تیزر دادن قبلش مال چیه آخه. که منِ بنده‌ی خدا از همون کله‌ی صبح تا شب شه، از همون هفته‌ی قبل تا هفته‌ی بعد شه، از همون یه ساعت پیش تا کارِت تموم شه هی هزار جور فکر و خیال کنم که قراره الان چه موضوعی مطرح شه یا باز مگه من چی‌کار کرده‌م کره‌بز یا اوه‌اوه خدا به داد برسه یا بلاه‌بلاه!

می‌خوام بگم بعضی موجودات اصن طراحی شده‌ن برای ایجاد بحران‌های الکی، برای به‌هم‌ریختن آرامش در زندگانی، برای از کاه کوه ساختن، برای کلن همه‌چیو سخت و پیچیده کردن. چه کاریه آخه؟ نکنید جانِ من، نکنید

بعضی وقت‌ها هست در زندگانی
که آدم‌ها چاره‌شان یک بغلِ «بیا اصن بغل خودم خره» است

و لا ریبَ فیه

خوب تولدمه امروز

شاید این روزها زیادی خاکستری باشم ... اما خیلی مانده تا خاکستر باشم

بعضی آدم‌ها حضورشان نامحسوس است، قطره‌ای‌ست، باریک است.
 بی‌که حواس‌ات باشد راه‌شان را
می‌کشند می‌آیند توی زنده‌گی‌ت، بعد فکر می‌کنی حالا را بگذار بمانند، هر وقت خواستی بیرون‌شان می‌کنی، در را رو‌شان می‌بندی.
نمی‌شود اما، یک‌جورِ عجیبی نمی‌شود هیچ‌کارشان کرد. می‌خواهم بگویم اصلن مثل یک سم، یک سمِ رقیق، وارد خون‌ات می‌شوند.
 آغشته‌ات می‌کنند. این‌قدر اما دوزشان کم است که هی خیال می‌کنی هر وقت بخواهم ترک‌شان می‌کنم، خودم را ترک می‌دهم.
 اما یک‌هو چشم باز می‌کنی می‌بینی مسموم شده‌ای. تمام تن‌ات را سم گرفته، تمام رگ‌هات را. حالا نه می‌شود سم‌زدایی کنی‌،
 نه می‌شود بی‌آن زنده‌گی کنی. اصلن همین جاهای زنده‌گی‌ست که آدم باید حواس‌اش را جمع کند. که بی‌خودی خیال‌اش از بابت خودش راحت نباشد.
 که بی‌خودی خیال نکند هر چیزی دوره و زمان و سن و سال خودش را دارد و این‌ها. نه. انگار دنیا منتظر نشسته ببیند از چی داری حرف می‌زنی،
 چی را داری انکار می‌کنی که بردارد همان را صاف بگذارد جلوت، بعد تکیه بدهد عقب ته‌خندی بزند و همین‌جور نگاهت کند، عاقل اندر سفیه.

گاهی نیازی به فاصله است
گذشت زمان،
تا زخم ها درمان یابند
و سرخورده گی ها
چون خطاهای کوچکی شناخته و
پذیرفته شوند!
آن گاه
در با احتیاط باز خواهد شد
و تو اجازه بازگشت دوباره خواهی داشت
به زنده گی من!

سرعت درس خوندن و ایضاً مقاله خوندنم کاملا مورچه وار شده تمام هفته واسه این 3 این روز  

 

تعطیلی خوشحال بودم الان که می بینم ،از برنامم عقبم.  

 خدایااااااااااااااااا چرا هیچی طبق برنامم پیش نمیره؟ 

 

احوال این روزهای من را بخواهید خبری نیست جز تلخی تند و گزنده که زیر لایه های پوستم نفوذ کرده ، از رگ و پی گذشته و به استخوان رسیده. این روزها حرف نمی زنم ، نمی نویسم ؛ به چشم آدمها نگاه نمی کنم نکند که تلخیم از زیر پوست بجهد بیرون - روی پوستشان - یا در چشمهایشان بنشیند.
من تمام تلاشم را می کنم که این تلخی از من به بیرون تراوش نکند اما گاهی نمی شود. انگار که یک جوی کوچکی باز می شود و من آدمها را آزار می دهم. خودم را هم
اولین بار است که اینهمه تلخم و اولین بار است که دیگر علاقه ای به تلاش برای کم کردنش ندارم.